آرايشگاه

بابک نادعلي هزاوه
bnadali@yahoo.com

آرايشگاه
بخش اول:آرايشگاه زنانه .

دست تپل و سفيدش رو برد توي موهاش و گفت:
مي بيني اکرم جون! ريشه موهام دراومده.
آرايشگر و دو نفر مشتري ديگه نگاهي کردند. البته بيشتر نگين انگشتري رو که از لاي موهاي زرد خانم برق ميزد ور انداز کردند تا ريشه موهايي که با ذره بين هم نمي شد اختلاف رنگشان را با بقيه موها تشخيص داد.
اکرم خانم که خوب ميدونست چه جوري بايد هواي همچين مشتريهايي رو داشته باشه گفت:
ماشالله بزنم به تخته نسرين جون يه هفته اي چقدر موهات بلند شده!
-آره همه ميگن.البته اگه حسودي بذاره.واه واه خواهر شورمو که ميشناسي، با اون چهارتا شويدش مي گه موهات کم پشته!اصلا تاسي تو خوانوادشون ارثيه!
-خوب حالا ميخواي چيکار کني؟
-هاي لايت کاهي چطوره؟
-هر جور ميلته، ولي بعد از يه مدت که رنگ روشن زدي رنگ تيره بهتره. مثلا شرابي.هم تنوعه هم سنتو کم مي کنه.
-واه ه ه ه! مگه من چند سالمه؟
-اوا خاک بر سرم شوخي کردم. و بعد رو به بقيه مشتريها کرد و گفت:
ماشالله نسرين جون مثل قالي کرمون مي مونه. انگار سال به سال جوون تر ميشه!
از بين مشتريها دختري که بيست و دو سه ساله به نظر ميرسيد با صداي آرام گفت:
خوب، نسرين جون خوب به خودشون ميرسن.هر دفعه من اومدم ديدم از صبح نشستن اينجا! و بعد با خودش گفت:با نصف پولي که اين زنيکه بشکه در سال خرج رنگ مو و تتوي ابرو و کشيدن پوست و ساکشن بالا و پايينش ميكنه ميشه يه عروسي كوچولو و يه خونه كوچولوتر گرفت و رفت سر زندگي.
مشتري ديگر كه زني حدودا چهل ساله و به نسبت زيبا بود در حاليكه با خونسردي پاهاش رو توي ظرف آبگرم تكون ميداد و براي پدي كور آماده مي كرد گفت:
نسرين جون شوهرت هنوز تو كار ساختمونه؟
نسرين طوريكه انگار بهش فحش داده باشي برگشت و يا صدايي شبيه شيهه ماديان در حال زاييدن گفت:وااااااه !اون چلمن خرج كله تاس خودشم به زور در مياره. فكر كردي من از اون يه قرون پول مي گيرم.عمري! همه اينا از صدقه سر پدر خدا بيامرزمه. اگه همين چند تا آپارتمانم براي من نذاشته بود از گرسنگي مي مردم. اين مرتيكه رم بابام آدم كرد!وگرنه اولش آه نداشت با ناله سودا كنه.
دختر جوان پيش خودش فكر كرد: پس بيخودي نيست كه امير ميگه سرم بره نميخام بابات يه يه قروني بهمون كمك كنه. شايد همين چيز هارو ديده.
و زن چهل ساله طوريكه انگار فكر دختر جوان را خوانده باشد رو به او كرد و گفت:
راست ميگه والله. پسراي اين دوره زمونه يا معتادن يا خانم باز يا بيكار و علاف.اوناييشون هم كه به اصطلاح مرد خانواده اند همشون هشتشون گرو نهشونه.خسته شديم از بس شنيديم خانم مراعات كن. حقوق كارمنديه!
سپس چند لحظه اي پاهايش را در ظرف آب تكان داد و پس از يك نگاه شيطنت آميز به نسرين ادامه داد:
شايد هم ما شانسمون بده. مردم با چه قيافه هاي ايكپيري يه شوهرايي تور ميزنن بيا و ببين!
اكرم خانم براي اينكه بحث رو عوض كنه و خودشو از نون خوردن نندازه گفت:نسرين جون يه دقيقه تكون نخور ميخام رنگ بذارم. بعد هم به پيرزني كه هيچ كس نميدونست چه نسبتي با هاش داره ولي بعضي ها مي گفتن مادرشه گفت: بي بي چند تا چايي مياري.
زن چهل ساله رو به دختر جوان كرد و با صدايي كه فقط خودشان بشنوند گفت: تقصير خودم بود.زمان ما اين حرفها مد بود. اوائل انقلاب بود ديگه.خر شديم رفتيم شوهر تحصيلكرده كرديم.همون موقع كه مهرداد اومده بود خواستگاري يه خواستگار ديگه داشتم ميلياردر. هر چي مامانمينا گفتند بيا زن اين بشو گفتم نه! يا مهرداد يا هيچكس!بعدا يه بار يارو تو خيابون با يه بنز ديدم،الگانسه؟ چيه؟ يه زنيكه امل هم كنارش نشسته بود. ما چي؟ بايه پرايد فيزوري! و بعد خنديد.
با اينكه تقريبا ارام صحبت مي كرد ولي اكرم خانم كه ديگه تو استراق سمع از مشتريها حرفه اي شده بود هم شنيد و خنده تلخي كرد.
زن چهل ساله رو به اكرم كرد و گفت:
جريان تو چي شد؟ بالاخره طلاقتو گرفتي؟ مهريه ات چي شد؟
-آره .دادگاه حكم طلاقو صادر كرد ولي مهريه امو بخشيدم.
-شوهرت زن من نگرفته؟
- نه بابا اون بيچاره اين اواخر انقدر هرويين كشيده بود قيافه اش مثل گودزيلا شده بود. هيچ زني از 100 متريش هم رد نميشد. و همه خنديدند. البته به جز دختر جوان كه انگار خنديدن يادش رفته بود.
زن چهل ساله براي اينكه دخترك رو از بق در بياره و در حاليكه مي خنديدگفت:
دختر جون يه وقت به سرت نزنه شوهر كني. بذار تا چهل سالگي.همه كاراتو كه كردي خودم يه عموي پولدار دارم كه تا اونموقع هم زنش مي ميره. براتون يه عروسي مفصل مي گيريم. بعد چند سال هم خودش ميميره.هرچي گيرت اومد با هم نصف مي كنيم! و بعد همگي حتي نسرين قه قه زدند زير خنده. دخترك هم خنديد.
اكرم رو به دختر گفت: هنوز با امير دوستي؟ ازدواجتون به كجا رسيد؟
-آره . ولي تاريخ ازدواج فعلا معلوم نيست. شايد هيچ وقت.
زن چهل ساله گفت لابد بهت ميگه: آه عزيزم . عشق از ثروت بهتر است. بعدا با هم به همه جا ميرسيم.روي ابرها قصر ميسازيم. ها؟ و دوباره خنديد.
-نه اتفاقا اهل اين خالي بنديا نيست.
با صداي زنگ موبايل دختر جوان همه ساكت و البته سراپا گوش شدند.دخترك از جا پريد و موبايل به دست به گوشه سالن رفت.
چند دقيقه بعد با چشمان خيس برگشت و در حاليكه براي پوشيدن مانتو به سمت چوب لباسي ميرفت گفت:اكرم جون ببخشيد مهموني امشب كنسل شد. با اجازه تون من ديگه ميرم!
زن چهل ساله با خونسردي پك ملايمي به سيگارش زد و گفت:باريكلا بذار يه كم تو خماريت بمونه .
اكرم به سمت دختر رفت و گفت:عزيزم ، بيا بشين .اينقدر عجله نكن.حرفهاي اين دو تا ديوونه رم گوش نكن. مطمئن باش امير الان دوباره بهت زنگ ميزنه و ...
مكالمه اكرم و دختر جوان در گوشه سالن چند دقيقه اي طول كشيد.
در همين حال نسرين صدا زد:
اكرم خانم، ميشه يه خورده عجله كني.من كلي كار دارم، هنوز ناخونام مونده. از اينجام تا شهرك بايد برم لباسمو از خانم عظيمي بگيرم. و بعد رو به زن چهل ساله كرد و گفت: بي انصاف واسه يه لباس شب 600 تومن ازم پول گرفته.
بالاخره مريم مانتوش رو دوباره آويزان كرد و اينبار چند تا صندلي اونطرف تر نشست. نگاهي به چراغ چشمك زن موبايلش انداخت ، صداي زنگش را زياد كرد و آنرا طوري در جيب بغل كيفي كه امير به عنوان هديه روز تولد برايش خريده بود گذاشت كه با اولين زنگ بردارد.


بخش دوم:آرايشگاه مردانه:

-الو سلام مريم.چطوري.كي كارت تموم ميشه بيام دنبالت؟ساعت 6 خوبه؟
- من امشب نميام.
-يعني چي نميام.ما باهم دعوتيم.مگه الان تو آرايشگاه نيستي؟
-چرا ولي نميام.اصلا ديگه هيچ جا نميام.ميدوني امير من فكرامو كرده ام.هر چي زودتر همه چيرو تموم كنيم براي دوتامون بهتره.
-مگه چي شده باز دوباره؟
-چرا هر وقت من هر چي ميگم تو فكر ميكني يه چيزي شده يا كسي بهم چيزي گفته. تو كجايي؟
-من تو سلمونيم.
-هنوز اونجايي؟ ميدوني الان ساعت چنده؟
-خوب 4 .
-تو قرار بود الان خونه باشي.
-چي گفتي؟ يه كم بلند تر .علي آقا ميشه يه لحظه سشوارو خاموش كني؟نه نه ولش كن من ميرم بيرون.يه دقيقه گوشي ...
-خوب بگو.چي ميگفتي؟
-گفتم تا حالا چيكار ميكردي؟ دو ساعته رفتي سلموني.
-نه بابا تازه اومدم .اينجام خيلي شلوغه.مگه دير شده؟
- مگه حتما بايد دير بشه.ديگه از اين بي خيال بازيات خسته شدم.اصلا به فكر هيچ چي نيستي.اون از ديروزت كه الكي با بنگاهيه دعوي كردي .اينم از امروزت.با اين كارات تا پنج سال ديگه هم خونه نميخريم.
- مريم چرا بغض كردي ؟ اين حرفا چيه ؟ يارو مرتيكه نيم ساعت كه ما اونجا بوديم يه كلمه حرف راست از دهنش بيرون نيومد.همينجور ذل زده بود به تو.
-الكي غيرتي بازي در نيار. همين كه گفتم من امشب نميام.برو با دوستاي عزيزت خوش بگذرون. ديگه هم به من زنگ نزن.
-الو ... الو ...
برگشت داخل . داخل آرايشگاه مرد خوشتيپ چهل و پنج ساله اي كه شكمشو انداخته بود رو شلوار جين تنگش معركه گرفته بود و داشت در مورد محاسن ترياك از پر پشتي موها تا تاثير مثبت بر روابط خانوادگي به وسيله طولاني كردن زمان انزال سخنراني ميكرد.با ورود او چند لحظه اي مكث كرد ، نگاهي به امير انداخت و گفت:
از ما كه گذشت .نوبت جووناست. حالا وقت عشق و حالتونه . از هر باغي كه ميرسين يه گل بچينين و برين.از من ميشنوين به هيچ چي نه نگين! همه جا بريد ، همه چي ام بخوريد و بكشيد .فقط بپاين خودتونو گرفتار نكنين. بعد هم دوباره رو به بقيه كرد و صحبتش را ادامه داد.
قبلا هيچ وقت براي اينطور نگاهها و حرفها ارزشي قايل نبود ولي امروز احساس بدي داشت . خودش هم نميتوانست تشخيص بدهد اين احساس براي چيست. خسته تر از اين هم بود كه مثل هميشه در خودش بگردد و ريشه اش را پيدا كند.
ترجيح داد بيرون باشد. چند قدم آنطرفتر روي پله ورودي خانه اي نشست و سيگاري روشن كرد.
همبازيهاي بچگي اش كه البته حالا جوانان عاقل و بالغي شده بودند مثل هميشه سر كوچه پاتوق كرده بودند و صداي قهقه شان محله را برداشته بود.از همان بچگي هم هيچ وقت نتوانسته بود خودش را بيش از حد به آنها نزديك احساس كند . يادش بود نيمه شعبان كه ميشد بخاطر جمع كردن پول براي اينكه سر تاسر كوچه را ضربدري پرچم كاغذي آويزان كنند هميشه او را در خانه همسايه ها مي فرستادند و پدر مادر ها براي اينكه از او بخواهند شب امتحان زبان و رياضي نيمساعتي با يچه هايشان كار كند جلوي اورا مي گرفتند.
اما حالا انگار همه آنها از او بلندتر مي خنديدند.همانجا و به همان بلندي تعريف ميكردند كه چگونه فلان دختر 15 ساله را بالاخره بعد از سه هفته مخ زني به خانه برده و بعد از رفتن دختر چطور نزديك بوده محتويات سطل آشغال كار دستشان بدهد. بي اينكه حتي يك نفر از آنها بپرسد آيا دفعه بعد هم او را ديدي يانه.
برگشت داخل آرايشگاه و نشست.يكي دونفري رفته بودند و به جاي آنها يكي دو نفر ديگر اضافه شده بودند.
- به ! سلام آقا امير گل.چطوريايي؟ هر چي از اينجا دست تكون داديم ،سوت زديم ، بالا پايين پريديم تحويل نگرفتي!
- ببخشيد حواسم نبود.تو چطوري ؟بچه ها چه خبر ؟دوسه تاشونو ديدم سر كوچه وايسادن.
- من خوب نيستم بابا. حالم خرابه.
- چرا؟
- حاجي گير داده ميخاد برام زن بگيره.
- خوب به سلامتي.مبارك باشه.همون دختر شريكش كه ميگفتي چشم و ابرو مشكيه و 206 داره و اينا؟
- آره. دختره توپه ولي نه واسه ازدواج . سه تا داداش نره خر داره نميذارن چيزي بهش برسه.حاجي تا فهميد من تو كار دختره ام تير كرد كه واسم بگيرتش. نميدونم چه جوري بزنم زيرش؟
- مگه نمي گفتي عاشقشي؟
- داداش من عشق كه مال بچه گربه اس و قاه قاه خنديد. وادامه داد:
- تو چي؟ هنوز با اون دختره هستي؟
- مريمو ميگي ديگه؟
- ببخشيد بابا مريم خانم.
- آره.
- ميخاي بگيريش؟
- مگه روزه اس كه بگيرمش.
مجتبي خنديد و ادادمه داد: مهندس باز گير داديا.همون عروسي چه ميدونم ازدواج.
امير هم خنديد.
ولي انگار از تو بغض اش گرفت. رفت تو خودش و به عشقي كه فقط مال بچه گربه بود بد و بيراه گفت.ولي شايد مجتبي راست ميگفت . فقط گربه ها ميتوانستند روي هر ديوار كوتاه و بلندي باهم عشق بازي كنند و توي هر زير زمين كوچك وبزرگي بخوابند وتوله پس بندازند و برايشان هم مهم نبود كه بچه هاشان در نازي اباد و قلعه مرغي به دنيا بيايند و مدرسه بروند يا نياوران و كامرانيه.
نگاهي به گوشي موبايلي كه تو دستش خيس خورده بود انداخت و عرق دستش رو با زانوي شلوارش پاك كرد.
بهترين كاري كه ميتوانست بكند اين بود كه سيگاري روشن كند و تصميم گيري در مورد اينكه ايا اين بار هم زنگ بزند و همه چيز به خير و خوشي تمام شود يا نه را به چند دقيقه بعد موكول كند.
پاشد اومد بيرون .حداقل اينجوري صداي سشوار و بوي ادوكلن هاي تقلبي كه علي آقا نصف شيشه اش رو خالي ميكرد رو گل وگردن ملت اذيتش نمي كرد.مهمتر از همه مجبور نبود از صد تا زاويه خودشو نگاه كنه.
یه دستش گوشی موبایل بود و دست دیگه اش سیگاری که بیشتر از اینکه بکشه به آتیش نارنجی و دود آبیش نگاه میکرد.
چقدر شبها در اتاقو بسته بود و تا دمدماي صبح وزوز كرده بود.چقدر كلاسهاي دانشگاهو دودره كرده بودو چند تا درس افتاده بود.چند بار قبض موبايلو قايم كرده بود و با قرض و قوله و تدريس خصوصي پولشو جور كرده بود. حالا اينا به جهنم ، جواب پدر مادرشو چي ميداد. ديگه قصه عشقشون همه جا رو پر كرده بود. چه جوري تو روي مادر مريم نگاه ميكرد.اون همه چي رو ميدونست.
ناخودآگاه دستش رفت رو كليد شماره يك كه شماره مريمو رو SPEED DIAL گذاشته بود ولي سريع قطع كرد.ميدونست كه مريم منتظره . با اينحال يه چيزي بهش ميگفت قضيه ديگه كلاس گذاشتن و اينكه كي گربه رو دم حجله بكشه و دير تر زنگ بزنه نيست. انگار هيچ كدومشون جرات نداشتن حرف آخر رو بزنن.
بهانه جوييهاي مريم زياد شده بود.يه روز به كارش گير ميداد ، يه روز به دوستاش يه روز به ريشش . تازگيهام كه ميگفت ديگه منو دوست نداري و چشمات تو خيابون همه اش دنبال دختراي ديگه اس.
شايد هم حق داشت .
به دلش كه رجوع ميكرد هنوز دوستش داشت. ولي انگار دلش ديگه مثل اونشب قرص نبود.همون شبي كه تو خلوتش نشسته بود وگفته بود خدايا حالا كه تو خواستي من هم ميخام.
هميشه به همينجا كه ميرسيد كم مي آورد. نباید شک میکرد. مگه نه اینکه مریم رو خدا سر راهش گذاشته بود. این شک فلسفه زندگیش رو به هم میریخت.
به ساعتش نگاه كرد.نيم ساعت از زماني كه مريم تلفنو قطع كرده بود ميگذشت.
حتي ياد اطمينان و ارامش اون شب خلوت بهش جرات ميداد.
چشمهاشو بست. قيافه مريمو تو همون لباس آبي نفتي يقه بازي كه شب اول آشنايي پوشيده بود و ميخنديد ديد.چقدر زيبا بود اونشب. كاش هميشه همون شب بود و اون شب هميشه. بغلش كرد .به مریم گفته بود كه عرق تنشون مثل چسب دو قلو وقتي با هم قاطي ميشه ديگه به اين راحتيا كنده نميشه .
دست مریم رو گذاشت روي صورتش.
با انگشتاش بازي كرد و مثل هميشه ناخن انگشتش رو آنقدر فشار داد كه مريم با صدايي كه مي لرزيد گفت : الو ، امير؟

پایان.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31005< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي